/فصل رفتن ها/
اسطوره ی تاریخ کهن
شوالیه ی درد های زمین
قصه ی ماقبل از عدم بر ختم
جایی در قصیده ی تبلور پنهان از زندگی
پازلی از چند اپیزودیه غمبار از فصل زمستان تا پائیز
تک نواز سمفونی مرگ قطعه ای از متینگ تنهایی
بار شکستن ماضی های بعید هر چه قبل بود حال بعید
تکرار فاعلاتن فاعلاتن های فالش
مغز تمامیه مداد هایت برایت غم مینوازد
نت هایت را کمی آرام بر ساز زمین قطعه کن
اینجا فصل رفتن هاست
حسام الدین شفیعیان
/تشنه معرفت/
دارد غم کوزه که آب کجاست
دارد غم رود که دریا کجاست
تشنه لب از صحرا گذشتن
بگو دریای معرفت جستن کجاست
شعر هم در خود تنیده در سلول انفرادی مغز
بگو تفکری که سیراب کند کجاست
نه به دوختنو نه به بردن
بگو برنده شدن همه یاران کجاست
دل به دریا بزنیم
شاید دریا همان درون قلب ما پیوستن کجاست
...
حسام الدین شفیعیان
مسئله بار سنگین دارد
بر تفکر ما شعر بگفتن دارد
انگار آدمک هایی که دلبستن
شاید این قصه ژانویه ای از خود دارد
بار جسم خسته روح خسته
انگار شعر هم واژه کمی حرف دارد
-------------
قفس بند کلمه شعر میشود
قفس قفس بند بند شعر من حرف میشود
موج تکاندن زخود صخره شکن شویم
یا شهر دیوارهایش بلندو ما کوتاه شویم
------------
زندگی نیرزد به این همه طمع
کفن یکی کفن فروش از کفن
ما یک کفن بریمو جسم را کفن
چه غوغایی دارد شهر برای آهن
مگر چند آجر مگر چند سیمان
بلوکه های ادمیان درون قفس
اینجا دیوارهای شهر بلند هست
و نغمه ها کوتاه به گوش میرسند
شهر هم در کفن آهن پیچیده شده هست
---------------
حسام الدین شفیعیان
/ناخوانا و خوانا/
چه حکایتیست قصه ناخوانا خواندن
زیر بار جملات هی مکرر خواندن
فالش بود نت های منو تو
روی سکانه دست های خوب خوانا شدن
شعرم تبری بود به قلب آهن
آهن شکستو قلب آهن شد
آهن زقلب شکستیم تا جای دل جانانه نشستن
مرحم بشویم زخم آهن
آهن زخمو آدم آهن
آهنی گر شکند درون آدم
پتک بردارو درون خود نو شو ای آدم
hesamshafieian
/شمع و شمع ها/
آتش در دل پروانه زدن
چون شمع به روی گلو گردش ایام زدن
شمع دوریست که پروانه بگردد گرد آن
جمع شمعی که سوی جانانه زدن
ماحصل نقطه پرگار جهانیم
خوش آنکه پرگارش دور خوبی بر جهان متبلور زدن
چه تبلور الماس که در دل دیگران خوبی برای دل جانانه زدن
hesamshafieian