اینجا کجاست دیگه؟
آهای شما
بله شما
بفرمائید
میخواهم درشکه سوار شوم
چی حالت خوبه عمو
حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم نسخه پیچید
درشکه چیه
میخوای سوار مترو شی
متری کجاست
متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!!
مترو برو پایین سمت چپ
تاکسی دربست همینجا هست
در را که زد
همون که بست
ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی
قصر دشمن چیه داداش
چرا توهم توطئه داری
حتما تو را آن شخص پیش کرده
چه شخصی
اینجا تاکسی عمومیه
ای خائن تو با عموم خائنین همدستی
نه من با هیچکی دشمن نیستم شما صبح پاشدی سرت به لوستر نخورده
لوستر چیست
چراغ
پس آن نیزه چیست همراهت
نیزه چیه پرگاره
پر کاه پس تو کشاورزی
نه من دانش آموزم
دانش مکتب خانه میروی
نه میرم کلاس هفتم
منم میروم به نظمیه
نظمیه کجاست
پیش سرجوخه
آهام میرید کلاس درس
نه میروم آنجا تا از دزد سر گردنه شکایت نمایم
گردنه کجاست
آخر همین خاکی سرگردنه هست
اینجا آسفالته
داس داری
نه من خودکار دارم
شمشیر چی
نه شمشیر دارم پلاستیکی خونمون
اگر راست میگویی چرا جامه ات اینگونه هست
بیجامه نیست شلوار فاستونی اصله
جامه من را ببین
جامه چیه
لباستون چرا مثل روزی روزگاری هست
مگر روز روزگار چگونه هست
اتفاقن سریالش خیلی قشنگه بابامم دیده
قشون دشمن را میبینی
قشون چیه
آنجا را نگاه کن دارن به سمت ما حمله میکنن
اونا دارن از خیابون رد میشن
توهم حمله داری
گفتم تو هم از نیروهای قصر دشمنی
قلعه من آنجاست نگاه کن بالاش کلی سرباز هست
کجای دقیقان
آنجا دیگر
اونجا که هایپره
به زبان عجیبی حرف میزنی
نه من زبونم عجیب نیست زبان شما عجیبه
زبان من مگه چش هست
طبیب گفته مشکلی ندارم
طبیب !!!؟؟؟
آهام دکتر رفتید
دکمه تازه نخ زدم محکم هست
دکمه نه دکتر
من میخواهم بروم به قلعه تا برای نیروهایم دستور دهم آذوقه تهیه کنند
در کیسنت سکه داری
پول ندارم
در کیسنت بادام داری
نه من تخمه دارم
پس تو چی داری
دفتر
کفتر؟
نه من کفترباز نیستم من تو خونه کفتر ندارم
مگه کفتر را باز کردی
نامه را پس تو خواندی خائن
کفتر رو که باز نمیکنن
انگار پای کفتر نامه ای بود چه کردی آن را
پای کفتر نامه نیست که پای کفتر که نامه نداره
راست بگو کجا گذاشتی نامه را
راستی اینجا کجاست
اینجا میدان شاد هست
من میخواهم بروم قلعه خودم
قلعه نداریم که
قله هست اورست
رفتید اورست
اورست کجیه
کجیه چیه
یعنی کجه اورست
اورست کجیه
چه زبان قشنگی دارید
زبان من قشنگ نیست اصلان
زبان خودت را در آور
زبان من در نمیاد که
چون هوا آلوده هست زبانتون رو در نیارید
ممکنه گردو خاک بشینه مریض شید
من طبیب بودم گفت باید خارشتر بخوری
مگه شتر خار داره
شتر کجایه میخواهم سوار شوم
اینجا باغ وحش داره اسب داره
اسب را زین کن میخواهم بروم قصر دشمن را بگیرم
دشمن کجیه بقول شما
دشمن همه جا هست مگر نمیبینی
دشمن فرضی منظورتونه
نترسید دشمن غلط کرده بخواد حمله کنه
کی خسته هست دشمن
پس قشون دشمن خسته گشته و عقب نشینی کرده هست
نه کسی حمله نکرده راستی شما بچه همین محله اید
قلعه من اینجا نمیباشد
پس کجا میباشد
آن سمت خاکی
اینجا خاکی نیست
چشمانت را باز کن
اونجا هایپر مارکته
کنار اونم ایستگاهه
راستی تو چرا موهایت را شبیه اسب کردی
مده مد الان مد اسبیه
چرا با نخ آن را بستی
نخ چیه کش سره
البته مدرسه ما گفته بزن همشو تابستون تموم شده
رشدش خوبه
مگر پای موهایت کود میریزی
نه شامپو داروگر زرد قوطی میزنم
از اونا که ریوالدو هم میزنه
موهایت را با شمشیر میزنی
نه میرم آرایشگاه میزنه برام
موهایت را با داس میزنی
یا نکند به موهایت پوست مار میزنی
نه من به موهام گفتم شامپو میزنم
سرتو با چی میشوری
با شامپو گلرنگ
من سرم را با آب گرم و خاک میشورم
خاک تو سرتون میزنید
نه خاک خاصی هست خاک با گل های اطلسی
گاهی هم گل با ماست میزنم
پس حرف راست میزنید
ماست رو که به سر نمیزنن
کاستو بگیر ماست بگیر
من کاسه ندارم
منم میخواهم ماست فروش شوم
و در دوره گردی ماست فروشم
ماست رو که از هایپر بخرید تاریخشو هم حتما نگاه کنید
ماست فقط ماست محسننننننننننننن
راستی کجیه اینجه
من رفتم سلام برسونید
به کی
به نیروهای قلعه
کجی میری
اتوبوس اومد
بای بای
وای وای
بازگشت ما کجیه
اینجه کجیه
بازگشت ما بسوی خداست بای بای
خدا خوبه
بله من رفتم از کنار برید
چرا
خب از وسط خیابون برید بمن چه
بای بای
آهای سیاهی کیستی
چی داش با من بودی
چی گفتی
بالا چشم من ابرویه گفتی
بالا چشمت گردویه خب ابروست دیگر
نه باید بگی بالا چشمم هیچی جز چشم نیست
برو والا به سربازانم میگویم تو را بگیرن
گشت
یا خدا
داش من اهل خلاف نیستم روزی ده مرتبه میرم از دم مسجد رد میشم
بالا چشمم گردویه خوبه
تو از نیروهای دشمنی
نه من خودیم داش من خود خودیم
روزی هم سی رکعت نماز میخونم
قول دادم به ننه نکشم خط منحنی رو صورت
تو صافکاری کار میکنم فک مک میزون میکنم
اگرم فکی بالا بره پایین میارم
شما هم فکتون بالاست ها
بیام میزونش کنم
بیام
بیا بجنگیم
منو میترسونی نفله
الان حالیت میکنم
آخ آخ دستم شکست ول کن
چی قدرتی داری
تو شرکت برقی
قدرت بدنیت رو 220 ولته
خطری هستی
نه تو مثل اینکه اهل دعوایی
آدم باید با مردم خوب تا کنه
همین کارا رو میکنید فرار مغزها میشه دیگه منم میخوام برم
کجا
خونه پسر شجاع
میخندی
نه پس گریه کنم
کلاس اول بودم ردم کردن دیم بودم ولم کردن سیم دیگه گفتم نرم بیخیال کردم
راستی داش من بدخواه مدخواه داشتی عکس بده فتوکپی تحویل بگیر
بد نباش تا قلعه ترا به گمارم به دربانی
دربون چیه داش من درو نمیرونم من فقط فک کار میکنم
بالاشهر میشینی
بالا شهریا محافظ خواستی هستم لگد بزنم مشت بزنم
مگر تو یابو هستی که لگد بپرانی
تو باید فنون نیزه و شمشیر آموزی
فنی کارم صورت فک گفتم چارستون میارم پایین
صافکاری تمیز بدون خط کلی جزئی
هایپر برو ماست بگیر
اوه چه با کلاس هایپر چیه بقالی منظورته
کنارش ایستگاهه
آهام الافی اتوبوس میگی
میدان شاد هستیم
دوری ماشین گردی بچرخو میگی
چه زبان عجیبی داری
چی زبون پدری اصیل
دکتر رفتی
منظورت تعمیرگاه میزون کننده بالانس بدنه
رفتم خرج بالا در آمد کوتاه نمیصرفه نمیشه داش
پرگار داری
نه تیزی دارم کارت میاد
شمشیر
نه قمه تیزی
من دانش آموزم
منم پرفسورم تا کلاس دیم
عمو دانش آموز چیه تو پات لبه گوره
گورستان کجاست
قبر کنی
نه میخوام بروم به آنجا تا از قبر روزی روزگاری دیدن نمایم
داداش گلم روزگار جلوته
با کاکل
بعدشم از قبر آنتوان مانتوان
مانتو فروشی کار میکنی
ساسن گل میزامپلی
خودت را دست بینداز
دست انداز که زندگیمونه خاکی هم تویی
آسفالت منظورته
آسفالت چیه جاده خاکی
فرعی میانبر
من رفتم اتوبوس آمد بای بای
بای بای چیه
این سوسول بازیا چیه
من رفتم بازگشت همه بسوی خداست
چی میگی داش من بیا صافکاری داشتی در خدمتیم
بای بای
=============
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
/بنام خداوند بخشنده و مهربان/
/مامانوئل/
از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.
سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.
کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.
جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.
بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.
پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.
به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.
چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
/کامبیز در راه موفقیت/
کامبیز که شبیه شلغم شده بود زد زیر کاسه شلغم ها و گفت یا پیتزا یا هیچی دیگه
که ننه گفت شلغمکم تو باید شلغم بخوری که مرد بشی پیتزا بخوری نامرد میشی
کامبیز رفت تو فکر جمله فلسفی شنیده بود که تو هیچ کنج کتابی یافت نمیکرد
گفت ننه اگه شلغم بخورم مرد میشم
ننه گفت بله شلغم بخوری یه چیزی میشی
بلغمت تنظیم و کاربراتورت میزان و صافی بنزینت تصفیه میشود
کامبیز گفت ننه مگه من موتور سیکلتم
ننه گفت موتورسیکلت کی بودی تو
که کامبیز رفت تو فکر موتور گفت با پولی که دارم میتونم چی بخرم
گفت براوو رکس چرخبال بسکتبال فوتبال یا حتی تیم ملی
که فهمید اگه موتور بخره نمیره تیم ملی رفت تو فکر دوتا چرخ
که ننه گفت پسرم برو خواننده بشو میری تو جدول نهایی
گفت ننه یکبار میخواستم خواننده بشم رفتم تست دادم راننده شدم
گفت استعدادت تو رانندگی چطوره گفت یکسره بالای جدول بودم و جرثقیل صفایی داره از اون بالا ماشینا برام راننده هاشون
دست تکون میدادن میگفتن تو میتونی برنده بشی استقبال بی نظیری بود دو دستی میزدند شعره راننده بشو خواننده
که فهمیدم باید شلغم بخورم تا صدام میزون بشه اما پیتزا رو صدا خیلی تاثیر داره
ننه گفت فندقکم تو باید بتونی خواننده بشی تا وقتی میخونی همه بگن آهنگ بعدی
کامبیز گفت برا دوستم خوندم اما گفت برو تو خلوتت تو جنگل که هیچ موجودی هم نباشه بزن زیر آواز
ننه گفت بهت حسادت کرده تو حنجره پرتغالی مامانی
که دید یک سوسک از دیوار میره بالا و هی میره پایین
گفت ننه من میخوام اگه بشه فالش بخونم تا متد سوهان روح بشم
گفت ننه گز بشو خوانا بشو خیلی هم آرام بشو
که کامبیز رفت تو اعماق فکر داشت غرق میشد که ننه گفت چی شد
گفت استیو جابزو دیدم گفت تنبل تو میتونی بیای شرکت سیب گاز بزنی
جا مارک بچسبونمت رو گوشی که ننه گفت ارزش تو گلابیه نه سیب
کامبیز فکر کرد گلابی بهتره و رفت تو فکر کاری فراتر از سیب گاز زدن
و فکر کرد که اگه بره نهضتو بخونه و سه کلاسه بشه میتونه بره دانشگاه و بعد بره زایشگاه
که گفت دکتر میشم ننه و ننه گفت دکتر کی بودی تو
گفت فعلان از فکر دکتری بیا بیرون بیا اینجا ظرف هارو بشور تا مرد بشی
کامبیز گفت ظرف ها رو کوکب بشوره بمن چه من مرد فکر های بلندم
ننه گفت فکرت رو با مایع ظرفشویی شستشو بده تا پاک بشی بری جامو بگیری
که کامبیز ظرفارو مثل گل کاکتوس نشسته شست با خاک بدون رسوب
و برنده جام آبی شد و برد بالا سرش که دید سرش کف کرد
و فهمید جامو اشتباهی گرفته بالا سرش
و خبرنگاران خیالی هم سوژه کردنش که شد سوژه مجلات بنفش
فکر کرد باید مزدوج بشه رفت تو کوچه گفت کی دخترشو بمن میده من خیلی مزدوجیم
که یکی از پنجره اومد بیرون گفت ننه بزرگم حیف شد دویست سالش بود با دندون متحرک و فکری روشن
ولی دیر اومدی دست اجل پر پر کرد گل گلستانو و جوان مرگ شد والا گزینه مناسبی بودی برای تنهایی هایش
که کامبیز فهمید درکش نمیکنن و یحتمل زن گرفتن شد افسانه های ذهنش و رفت تو فکر زن نگرفتن
که یکی گفت بهش تو میتونی پنیرو گاز بزنی و بعد بگی پنیرم کجاست و بشی پنیر خور ترین مرد تاریخ بشریت
که فکر کرد باید موفق بشه و میتونه اگه بتونه رفت کتاب لطفا بز نباشید رو خوند و کتاب پنیرم دقیقن کجایی
و ماحصلش فهمید باید آنقدر بخونه که بتونه موفقیت رو شخم بزنه و هی خوند هی خوند هی خوند
که رسید به صفحه 5000 گفت عجب کتاب سریالی نویسندش زنده مونده نوشته
که فهمید جلد هزارمو اونم تا 2025 نمیاد بیرون موند حالا اگه جلد هزارمش رو نخونه نمیتونه موفق بشه که
پشیمون شد و رفت سراغ روزنامه های تاریخ گذشته زنگ زد گفت مدیر نمیخواد منشی گفت منم فکر تو رو میکردم اما الان برای خودم
خیلی منشی شدم و چایی هم میریزم که گفت چرا چایی گفت همه چی چایی میدونی چایی چقدر مهمه
که فهمید یک دو سالی دیر خونده و روزنامه رنگ دیوار شده
خلاصه کامبیز به این نتیجه رسید که شلغم بخوره و یه روزی بره تیم شلغم ها و اونجا بگه شلغم شلغم لیدری بشه در حد تیم ملی
طنزنویس-حسام الدین شفیعیان
/ارزشهای متفاوت ,یافتن های متفاوت/
در قلمروی وحش طاووسی به کلاغی بنگشت
از بر کلاغ سیاهی بدیدو حالش بد گشت
کلاغ بگفتای که من از سیاهی دارم پرگشودن آسان
ای طاووس سنگینی تو و زیبایی تو هر چند زیبا
اما پر تو پر پرواز سبک نیست چو من
طاووس بگشت زهمی فکر که او چه پر سبکتر از من دارد
و همینجور بلبلی گشت شیدا میخواند آواز همی چون زیبا
که غورباقه گفت چه صدایی داری بهبه چه خوش آوازی داری
گفت من ندارم زتو چون این صدای زیبا
بلبل به او گفت که پرشت هم زیبا
چو بجستن تو کنی در برکه
ماهیانو ببینی در بر آب زیبا
گفت منم بلبل سرگشته زکوهو صحرا
گاه در چنگ قفس کنم صدایی زیبا
اینست که هر کسی زبهره دارد
گاه خود دریافتنی از درونی زیبا گاه صدایی زیبا گاه تفکر زیبا
آدمی گر بخود از خود نگرد در درونش بگردد الماس
گوهر خود چو زیبا بکند از حسد مبرا بکند
وز غرور کاذب خودداری بکند گنج درونی دارد زیبا
گر بیابد درونش گوهرش را چندان
اشرف مخلوقات خدا هست انسان
آدمی گر رود از سوی انسان شدن
تبلور بکند چون کمالش زیبا
گردد گنج درونش پیدا
ارزشی چون تابان
شاعر-حسام الدین شفیعیان
..........
/جهانی شویم به سمت زیبایی ها/
زندگی چرخش ایام هست
گهی بالا و گهی زیرو گهی زان هست
گهی هوا بارانی گهی هوا معتدلو گه سرما
چرخش فصلها بنگر
طبیعت زیبا بنگر
هم کوهو هم جنگلو هم درختان بنگر
اینست که کهکشانها بنگر
خورشیدو ماهو ستارگان بنگر
تا برسی به خالق زیبایی ها
درون خود قلب تپنده بنگر
نظم این حیات را بنگر
و همی شو که موجی بشوی
همره نور بسوی کمالی بنگر
آسمانها بنگر
گلو گیاهو دریا بنگر
همه در چرخش هستی چو نظمی محکم
همچو کوهی ز زمینی محکم
انسانی همی گشت در این خلقت چو زندگی بکند
و از آن نفع به دیگری گر بکند
زنجیره انسانی همی هست که ما
بر هم از مرحم شویم چون هستیم در زمین تابان
همچو خورشید بیفروزیم تابش مهربانی بر هم
از محبت کنیم چشمه ساری زیبا
رود خفتن ندارد زصخره مگر از رفتن به دریا
سنگ شکن شو اگر موجی هستی زیبا
تفکر بالندگی و رشد بنما در این جهانی که در آن هست زیبایی ها
سمت گوهر زیبایی روانه شو ای رود
اگر طالب دریایی هستی درونت کن زیبا
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/قصه زندگی ها/
مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از کتابفروشی بیرون میاید.
و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی با طرح چند پرنده و گل.
قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.
خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.
کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.
بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.
نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.
سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.
صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.
صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.
هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.
سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.
حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.
سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.
و صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.
شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
خرداد 1400