حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

/خواب مردگان ,خواب زندگان/


/خواب مردگان ,خواب زندگان/

بگذار بخوابد قبرستان
زیر سمفونی مردگان
زندگان در گور نخوابیده اند
کمی برایشان مرحم شویم

hesam

/شهر قصه ات کجاست/

/شهر قصه ات کجاست/

شهر قصه دگری دارد
هم بالا و هم پائینو زبری دارد
شهر چراغ قرمز دارد
عروس بخت شهر زیر آواز مردمک ها میخوابد
اینجا پری دریایی یعنی برگشتن
دریا دیگر کجای قصه هست
وقتی در شهر خاموشی هست
کجای شهر باید نوشت قصه را
اینجا فصل دگر زندگی هست

hesamshafieian

نقطه ها

نقطه ها
شهر خوابیده من مجنون زده باز بیدارم
شب قصه شدو من هنوز بیدارم
توی دنیای خودم سخت زخود میگذرد
من از این درگذری ها به صبح بیدارم
شب قصه ی نامفهومیست که به صبحش زده نامعلومیست
شب قصه ی بالو پر غمگین دارد
وسط شعر دو نقطه تب سنگین دارد
شب قصه ی شوریدگی از باختن صبح
تا به دروازه خوشبختی به خوابیدن صبح
شب ملولم چو پریزادیو من در تب تو
من نمی گویمو تو گفتن تو
وسط شهر یکی داد زخفتن میداد
لالایی نامفهومی زمردن میداد
سر چهارره یکی داد بلندی میزد
توی تب های تپیدن یه نفر گل میزد
توی روزنامه فردا همی امروز بود
فردا زفردایی دگر پیروز بود
شایدم نقطه زجمله زده باز شیدایی
واژه ای که میبرد جمله ها را ویرانی
تلخ تر از قهوه ی تلخی شده بود این قصه
دوز آن چند به اسپرسویی بازم خسته
دگر از فنجانت قهوه از شعر نگفتن دارد
تلخی آن دو بیتی شنفتن دارد
ته فال تو زدم بد زده بود بر شعرم
گفتم دوباره بخوری از مردن
خوردمو زنده شدم گرچه که مردم زغمت
شعر را بر دار قالی زدمو طرح شدم تا به دلت
من خسته زمنی که شدش بی من از این
من ببردم که منی میبرد از خفتن من
خواب در رگ های قاصدک های ذهنی خسته
ساز غم میزند اینبار مردی خسته
شده ام شعر برایت که مرحم بشوم زخم شد بر تن کاغذ که بد زخم بشوم
شوریدگی از شعر دگر میباید من ببردم غزلی که به مردن دارد
آخر بازی از این کاغذو کاغذ بازی مشق شب شعر غزلو سه خط کاغذ بی خط رنگی
رنگ زد واژه ای که زنگی داشت،زنگ آن در به دری شهر قصه ماتم داشت
توی این حالو هوای دل من تب میزاشت شهر قصه کمی تب میزاشت
گفته بودم غزلم را به آتش سوزان
غزلی شو دگر شعله به آتش شوران
شور شد هم غزلم از پی شوری خسته
خود تکاندم که دیدم شدم باز خسته
خستگی تب مفرد زماضی بعید حال بعیدو قبل بعیدو روزها مدید از بودن
هجایای خسته که بلند خوانی ندارد ای عزیز تشدید مکرر ندارد که عزیز
تو بخوان هم غزلم هم دو سه بیتی اثرم تا ببینی که زغم تار زحال غزلم
دروازه ی آرزوهایی خفته شهر خفته غزلم خفته ز خطی خفته
من از این شعر برایت رودی به دریا بزنم
دریا موجو من ساحل از آن صخره ز درد خود خسته
برای شعر مرحم شایدم زخمی ز آن در هم
نقطه ها را فراموش نکن خط اول تولد کلمه از رسیدن به شعری بود کوتاه از زندگی با نقطه
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/خود از خود بشکنو خود شکن از فکر دگری/

/خود از خود بشکنو خود شکن از فکر دگری/
بنهو بارو ببندو نمنی زمنی از من بی من شو تو مرد دگری
خود بتکانو بتکونو تکانی زفکرت بدهو تو شو ای فکر چو مرز بی نشانی از نشانی که رسد بر دل دوست
چو تمنا بکنی ز خود زخود زدیگری تو دگر خود زبی خود شده ای چو درخت بی ثمری
بالو بالت به پرواز دلت آینه ای از بر عشق چو به بر بندیو بندی زخود تو ثمری
شبو شبها برفتو تو همی شو که چون روز دگری
جسم خود خاک بکن روحتو پرواز بکن هم دلو آغاز بکن همدلی آغاز چو شد تو همان عشق شوی
اگر دل ز دلی ریشه کند تو همان عشق دگری
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/طلوع/

/طلوع/
به تب شعر باران بشو
شور بشو مثنویه رود بشو
شکر بریز
عسل بریز
دو بیتی ختم بریز
ماه بشو
شور دل ما بشو
بهار جانان بشو
شاه غزل خوان بشو
به تار این دل غمین نور بشو
شکن شکر به قهوه ی تلخ اثر مرحم این درد بشو
تا شکنی زخود برون به هم شوی زخود به او
لعل تب هجر تو آسان نبود
مرگ غم دل فراوان نبود
به صبح امید شکن برون بیا
به هم زنی همی زمن طلوع بیا
تار بزن
به شهر غم ساز بزن
ماه من از مه شکنی برون بیا
برون زجا ز ریشه ی فزون بیا
تشنه لبیم تشنه ی تو برون بیا
طلوع بشو
کمی زما زنور بشو
غم شدم از قند دلت که آب شود زغم چرا
چینو چنان دگر بشو
دگر زحال من بشو
مرحم درد من بشو
حسام الدین شفیعیان