پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.
...
1-مونالیزا گریه میکرد,یکی رد شد خندید,کج کرده بود لبشو
2-فالوده شده بود شالوده توش بستنی آش شده بود
3-ته قصه کلاغ ها هم خانه دار نمیشوند
4-مورچه تند نمیره اما اسباب کشی بلده
5-مار پله دیگه قدیمی شده آسانسور اومده
6-بادبادک باد نداره اما باد به آسمان میبرش
7-قیچی اگه کند بشه قار قارش هم نمیبره
8-چرخ خیاطی هم دیگه نمیتونه بچرخونه چرخ زندگی رو
9-یخچال کتابی هم قیمت گوشت پیدا کرده
10-زمستان با آدم برفی دوست بود اما تابستان فراموشش کرد
11-کولر اگه گرمش بشه میشه آبگرمکن
12-ماشینا دنده اتوماتیک شدن شهربازی شهری راه افتاد
13-سالها گذشت اما ماه ها دیر میگذرند روزها دیگر ماه نمیشوند
14-خورشید اگه شب میومد ماه اگه روز میشد قطب شمال جدید
15-کودکی رفت پیری آلزایمر شد پیری رفت کودکی آغاز شد
16-سالاد اگه سزاوار خوردن باشه میشه سزار
17-جشن تولد هم شده به دعوت فالورها مجازی با کیک یکی بخوره بقیه دست بزنن
18-شوت بال همون فوتباله منتها توپش پارچه ایه
1-توی شهر همه نقاب زده بودن که با تشویق روبرو شد شهر تئاتر بود
2-جنگ راه افتاده بود تیراندازی شده بود اما همه چی آروم بود تازه رفته بود مرحله آخر
3-مردی ناامیدو خسته میرفت از همه خسته بود که چشمش به آگهی افتاد افراد خسته رو استخدام میکردن رفت آدرس داده شده رو آگهی که دید رو درش نوشتن خسته نباشید در زد گفتن استخدام خسته ها تموم شد الان همه خسته نباشین شدن برگشت که بره طرف گفت خسته نباشید شما استخدام شدید
4-پوتین پوشیده بود میخواست فتح کنه,رفت جنگ شروع شد صخره اول جنگ سختتر شد تا رسید به قله و روی صخره تمام کرد و پرچم سفید رو زد
5-موشک زدن دوباره موشک زدن و باز هم موشک زدن آنقدر که موشک افتاد توی آب و آب بردش
6-نادان دانا شده بود که فهمید نادان شده هی رفت رفت که فهمید دانا شده بعد رفت رفت فهمید نادان شده فهمید خوب حفظ نکرده رد شده رفت دوباره امتحان داد نمره بیست گرفت خوشحال شد فهمید شماره صندلیش بیست زدن برگشت دید نصف شماره صندلیشو قبول شده
7-له شده بود له له بدرد هیچی نمیخورد که یکی له شده رو برداشت مچاله شده بود باز کرد گفت حتما بدرد نمیخورده که کاغد مچاله شده که دید توش نوشته اخم نکن لبخند بزن تا مچاله نشوی.لبخند زد کارش رو غلطک افتاد کاغذ مچاله رو قاب کرد
/بازی سرنوشت/
بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان
/من در گذر از تاریخ با ارسطو/
من با ارسطو چای خوردم
و از او پرسیدم حالش را
و او که واژگون شده بود در فلسفه حال خویش ز خود
من سقراط قصههای او بودم بدون او
من چراغ سر در علامت سوال او بودم بدون خودی ز خودم
من حکمت فکر او ز فکر دیگری بودم
من تنها عامل یاد خود او ز بردن یاد خودش ز خود او بودم
من غافل از صحبت او سنگ کتیبهای بودم در دوران باستان در دوران گم شدن تاریخ
(حسام الدین شفیعیان)