حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان-داستان

/قصه زندگی ها/

مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد  و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از  کتابفروشی بیرون میاید.

و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی  با طرح  چند پرنده و گل.

قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.

خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و  مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.

کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.

بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش  را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.

نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا  خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و  شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.

سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.

صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.

صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.

هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب  پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.

سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.

حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.

سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.

و  صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و  صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.

شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.


نویسنده-حسام الدین شفیعیان

خرداد 1400

حسام الدین شفیعیان-طنزنویسی

/کامبیز در راه موفقیت/

کامبیز که شبیه شلغم شده بود زد زیر کاسه شلغم ها و گفت یا پیتزا یا هیچی دیگه

که  ننه گفت شلغمکم تو باید شلغم بخوری که مرد بشی پیتزا بخوری نامرد میشی

کامبیز رفت تو فکر جمله فلسفی شنیده بود که تو هیچ کنج کتابی یافت نمیکرد

گفت ننه اگه شلغم بخورم مرد میشم 

ننه گفت  بله شلغم  بخوری یه چیزی میشی

بلغمت تنظیم و کاربراتورت میزان و صافی بنزینت تصفیه میشود

کامبیز گفت ننه مگه من موتور سیکلتم

ننه گفت موتورسیکلت کی بودی تو

که کامبیز رفت تو فکر موتور گفت با پولی که دارم میتونم چی بخرم

گفت براوو رکس چرخبال بسکتبال فوتبال یا حتی تیم ملی

که فهمید اگه موتور بخره نمیره تیم ملی رفت تو فکر دوتا چرخ

که ننه گفت پسرم برو خواننده بشو  میری تو جدول نهایی

گفت ننه یکبار میخواستم  خواننده بشم رفتم تست دادم راننده شدم

گفت استعدادت تو رانندگی چطوره گفت یکسره بالای جدول بودم و جرثقیل صفایی داره از اون بالا ماشینا برام راننده هاشون

دست تکون میدادن میگفتن تو میتونی برنده بشی استقبال بی نظیری بود دو دستی   میزدند شعره راننده بشو خواننده

که فهمیدم باید شلغم بخورم تا صدام میزون بشه اما پیتزا رو صدا خیلی تاثیر داره

ننه گفت فندقکم تو باید بتونی خواننده بشی تا وقتی میخونی همه بگن آهنگ بعدی

کامبیز گفت برا دوستم خوندم اما  گفت برو تو خلوتت تو جنگل که هیچ موجودی هم نباشه بزن زیر آواز

ننه گفت بهت حسادت کرده تو حنجره پرتغالی مامانی

که دید یک سوسک از دیوار میره بالا و هی میره پایین

گفت ننه من میخوام اگه بشه فالش بخونم تا متد سوهان روح بشم

گفت ننه گز بشو خوانا بشو خیلی هم آرام بشو

که کامبیز  رفت تو اعماق فکر داشت غرق میشد که ننه گفت چی شد

گفت استیو جابزو دیدم گفت تنبل تو میتونی بیای شرکت سیب گاز بزنی

جا مارک بچسبونمت رو گوشی که ننه گفت ارزش تو گلابیه نه سیب

کامبیز فکر کرد گلابی بهتره و رفت تو فکر کاری فراتر از سیب گاز زدن

و فکر کرد که اگه بره نهضتو بخونه و سه کلاسه بشه میتونه بره دانشگاه و بعد بره زایشگاه

که گفت دکتر میشم ننه و ننه گفت دکتر کی بودی تو

گفت  فعلان از فکر دکتری بیا بیرون بیا اینجا ظرف هارو بشور تا مرد بشی

کامبیز گفت ظرف ها رو کوکب بشوره بمن چه من مرد فکر های بلندم

ننه گفت فکرت رو با مایع ظرفشویی شستشو بده تا پاک بشی بری جامو بگیری

که کامبیز ظرفارو مثل گل کاکتوس نشسته شست  با خاک بدون رسوب

و برنده جام آبی شد و برد بالا سرش که دید سرش کف کرد

و فهمید جامو اشتباهی گرفته بالا سرش

و خبرنگاران خیالی هم سوژه کردنش که شد سوژه مجلات بنفش

فکر کرد باید مزدوج بشه رفت تو کوچه گفت کی دخترشو بمن میده من خیلی  مزدوجیم

که یکی از پنجره اومد بیرون گفت ننه بزرگم حیف شد دویست سالش بود با دندون متحرک و  فکری روشن

ولی دیر اومدی دست اجل پر پر کرد گل گلستانو و جوان مرگ شد والا گزینه مناسبی بودی برای تنهایی هایش

که کامبیز فهمید درکش نمیکنن و یحتمل زن گرفتن شد افسانه های ذهنش و رفت تو فکر زن نگرفتن

که یکی گفت بهش تو میتونی پنیرو گاز بزنی و بعد بگی پنیرم کجاست و بشی پنیر خور ترین مرد تاریخ بشریت

که فکر کرد باید موفق بشه و میتونه اگه بتونه رفت کتاب لطفا بز نباشید رو خوند و کتاب پنیرم دقیقن کجایی

و ماحصلش فهمید باید آنقدر بخونه که بتونه موفقیت رو شخم بزنه و هی خوند هی خوند هی خوند

که رسید به صفحه 5000 گفت عجب کتاب سریالی نویسندش زنده مونده نوشته

که فهمید جلد هزارمو اونم تا 2025 نمیاد بیرون موند حالا اگه جلد هزارمش رو نخونه نمیتونه موفق بشه که

پشیمون شد و رفت سراغ روزنامه های تاریخ گذشته زنگ زد گفت مدیر نمیخواد منشی گفت منم فکر تو رو میکردم اما الان برای خودم 

خیلی منشی شدم و چایی هم میریزم که گفت چرا چایی گفت همه چی چایی میدونی چایی چقدر مهمه

که فهمید یک دو سالی دیر  خونده و روزنامه رنگ دیوار شده 

خلاصه کامبیز به این نتیجه رسید که شلغم بخوره و یه روزی بره تیم شلغم ها و اونجا بگه شلغم شلغم لیدری بشه در حد تیم ملی

طنزنویس-حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان-متن ادبی

پنجره را بازمیکنی و میسراید دلتنگی از فصل رویشی نو.بر پرچین خیال انگیز زندگی.پیچک مهربانی میپیچاند بر درخت ریشه از شور مهربانی.و میزداید غمها را در باور زمین.سایه ساری از گلچین سرودن زندگی در فصلی نو و برای تو میماند قصه های زمین در سراشیبی از حرفهایت.قلم بر پیکره خشک زمین جانی تازه میگیرد بر سلول های تراوش مغزی.قلب آهنگ تپیدن نو میگیرد و زمین سرد میشود از گرمای تابشی از کلمات بر ذهن انسان واژه میشود در سطر سطر دلش از شوریدگی های شور انگیز گفتن ها.پنجره را که باز میکنی.زمین حرفی نو دارد و کلمات واژه ای از سرودن.در کجای زندگی حروف را میچینی.زندگی خود حرف هائیست از سرودن برای کلماتی از گفتن ها.و واژه ها جملگانی از دلتنگی زمین میشود بر تاریخ گذشتن از عصر زندگی آجری.و قلم حرف میشود.و جمله بارش رویشی از کلمات.

...

نگاه میکنی پیله را تا پروانه بشوی.تو زیبا میشوی در گشودن ریختن تمام ناملایمات.از رسیدن به شکوفایی تا در خود پیله های سختی را بگشایی و به رسیدن به پروازی با زیبایی برسی.پیله هایت را باز کن تو زیبایی.

...

به وسعت خیال تو دریا میشوم.و در نگاه تو رودی به سمت مهربانی میشوم. در کلام تو چسمه سار نور میشوم. و با تارپودی از زندگی سوی او میشوم.زندگی فرصت یکباره ی لبخندهاست. من برای تو شکوفه ای از غزل های او میشوم. و در خیال تو آرزوی رسیدن به تمام آرزوهایت میشوم.