حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

یوحنا ۱۱‏:‏۱‏-‏۵۷

۱۱  مردی به نام ایلعازَر بیمار بود؛‏ او از اهالی بیت‌عَنیا،‏ روستای مریم و خواهرش مارتا بود.‏ ۲  مریم همان کسی بود که بر سَرور روغن معطر ریخت و با موهای خود پاهایش را خشک کرد.‏ اکنون برادرش ایلعازَر بیمار شده بود.‏ ۳  پس خواهرانش پیامی برای عیسی فرستاده،‏ گفتند:‏ «سَرور،‏ او را که دوست می‌داری،‏* بیمار است.‏» ۴  اما وقتی عیسی این را شنید،‏ گفت:‏ «قرار نیست که این بیماری منجر به مرگ شود،‏ بلکه برای جلال خداست تا پسر خدا از طریق آن جلال یابد.‏»‏۵  عیسی مارتا،‏ خواهر او و ایلعازَر را دوست می‌داشت.‏ ۶  با این حال،‏ وقتی شنید که ایلعازَر بیمار است،‏ دو روز دیگر در جایی که بود،‏ ماند.‏ ۷  پس از آن به شاگردان گفت:‏ «بیایید بار دیگر به یهودیه برویم.‏» ۸  شاگردانش گفتند:‏ «استاد،‏* همین اخیراً مردم یهودیه می‌خواستند تو را سنگسار کنند.‏ حال باز می‌خواهی به آنجا بروی؟‏» ۹  عیسی پاسخ داد:‏ «مگر روشنایی روز ۱۲ ساعت نیست؟‏ اگر کسی در روشنایی روز راه رود،‏ لغزش نمی‌خورد؛‏ زیرا نورِ این دنیا را می‌بیند.‏ ۱۰  اما اگر کسی در شب راه رود،‏ لغزش خواهد خورد؛‏ زیرا نور در او نیست.‏»‏۱۱  عیسی پس از گفتن این سخنان،‏ افزود:‏ «ایلعازَر،‏ دوست ما خوابیده است،‏ اما من به آنجا می‌روم تا او را بیدار کنم.‏» ۱۲  پس شاگردان به او گفتند:‏ «سَرور،‏ اگر خوابیده است،‏ بهبود خواهد یافت.‏» ۱۳  در واقع،‏ عیسی این سخن را در مورد مرگ او گفت.‏ اما شاگردان تصوّر کردند که از خواب و استراحت سخن می‌گوید.‏ ۱۴  آنگاه عیسی صریحاً به آنان گفت:‏ «ایلعازَر مرده است ۱۵  و من به خاطر شما خوشحالم که آنجا نبودم،‏ چون به این ترتیب ایمانتان بنا می‌شود.‏ اما حال بیایید به آنجا برویم.‏» ۱۶  پس توما که «دوقلو» خوانده می‌شد،‏ به شاگردان دیگر گفت:‏ «بیایید ما هم برویم تا با او بمیریم.‏»‏۱۷  هنگامی که عیسی به آنجا رسید،‏ پی برد که اکنون چهار روز است که او را در مقبره گذاشته‌اند.‏ ۱۸  بیت‌عَنیا نزدیک اورشلیم بود و تنها حدود سه کیلومتر* با آن فاصله داشت.‏ ۱۹  بسیاری از یهودیان نزد مارتا و مریم آمده بودند تا آنان را برای مرگ برادرشان تسلّی دهند.‏ ۲۰  وقتی مارتا شنید که عیسی در راه است،‏ به استقبال او رفت،‏ اما مریم همچنان در خانه ماند.‏ ۲۱  مارتا به عیسی گفت:‏ «سَرورم،‏ اگر اینجا بودی برادرم نمی‌مرد ۲۲  و با این حال می‌دانم که حتی اکنون هم،‏ هر چه از خدا درخواست کنی،‏ به تو خواهد داد.‏» ۲۳  عیسی به او گفت:‏ «برادرت برخواهد خاست.‏» ۲۴  مارتا به او گفت:‏ «می‌دانم که هنگام رستاخیز در روز بازپسین،‏ برخواهد خاست.‏» ۲۵  عیسی به او گفت:‏ «من رستاخیز و حیات هستم.‏ هر که به من ایمان بورزد،‏ حتی اگر بمیرد،‏ زنده خواهد شد.‏ ۲۶  همچنین هر که زنده است و به من ایمان بورزد،‏ تا ابد نخواهد مرد.‏ آیا این را باور می‌کنی؟‏» ۲۷  مارتا به عیسی گفت:‏ «بله سَرور.‏ من ایمان آورده‌ام که تو آن مسیح و پسر خدا هستی که باید به این دنیا می‌آمد.‏» ۲۸  او این را گفت و رفت و خواهر خود مریم را صدا زد و در خلوت به او گفت:‏ «استاد اینجاست و سراغ تو را می‌گیرد.‏» ۲۹  مریم با شنیدن این سخن،‏ فوراً برخاست و نزد عیسی رفت.‏۳۰  عیسی هنوز به آن روستا وارد نشده بود،‏ بلکه در آنجایی بود که مارتا به استقبالش رفته بود.‏ ۳۱  یهودیانی که با مریم در خانه بودند و او را تسلّی می‌دادند،‏ دیدند که او با عجله برخاست و بیرون رفت.‏ آنان نیز با این تصوّر که او به مقبره می‌رود تا در آنجا گریه کند،‏ به دنبالش رفتند.‏ ۳۲  هنگامی که مریم به جایی که عیسی بود رسید و او را دید،‏ به پایش افتاد و گفت:‏ «سَرور،‏ اگر اینجا بودی،‏ برادرم نمی‌مرد.‏» ۳۳  آنگاه عیسی با دیدن گریهٔ مریم و یهودیانی که با او آمده بودند،‏ آهی از دل کشید* و عمیقاً متأثر شد.‏ ۳۴  او پرسید:‏ «او را کجا گذاشته‌اید؟‏» آنان پاسخ دادند:‏ «سَرور،‏ بیا و ببین.‏» ۳۵  اشک‌های عیسی سرازیر شد.‏ ۳۶  پس یهودیان گفتند:‏ «نگاه کنید،‏ چقدر او را دوست می‌داشت!‏»‏* ۳۷  اما برخی از آنان گفتند:‏ «این مرد که چشمان آن نابینا را باز کرد،‏ پس چرا نتوانست مانع مرگ ایلعازَر شود؟‏»‏۳۸  آنگاه عیسی بار دیگر آهی از دل کشید و مقابل مقبره آمد.‏ آن مقبره در واقع غاری بود که سنگی بر دهانهٔ آن گذاشته بودند.‏ ۳۹  عیسی گفت:‏ «سنگ را بردارید.‏» مارتا،‏ خواهر متوفیٰ به او گفت:‏ «سَرور،‏ اکنون دیگر باید متعفّن شده باشد،‏ چون چهار روز گذشته است.‏» ۴۰  عیسی به او گفت:‏ «آیا به تو نگفتم که اگر ایمان آوری،‏ جلال خدا را خواهی دید؟‏» ۴۱  پس سنگ را برداشتند.‏ آنگاه عیسی رو به آسمان کرد و گفت:‏ «پدر،‏ تو را شکر می‌گویم که دعای مرا شنیدی.‏ ۴۲  البته می‌دانستم که همیشه دعای مرا می‌شنوی؛‏ اما این سخن را به خاطر این جمعیتی که اینجا ایستاده‌اند،‏ گفتم تا ایمان آورند که تو مرا فرستادی.‏» ۴۳  عیسی پس از این سخنان،‏ با صدای بلند گفت:‏ «ایلعازَر،‏ بیرون بیا!‏» ۴۴  آن مرد که مرده بود،‏ در حالی که دست و پایش در کفن بسته و صورتش با پارچه‌ای پیچیده شده بود،‏ بیرون آمد.‏ عیسی به آنان گفت:‏ «او را باز کنید و بگذارید برود.‏»‏۴۵  پس بسیاری از یهودیانی که نزد مریم آمده بودند و آنچه عیسی کرد دیدند،‏ به او ایمان آوردند.‏ ۴۶  اما شماری از ایشان نیز نزد فَریسیان رفتند و آنچه عیسی کرده بود،‏ به آنان گفتند.‏ ۴۷  از این رو،‏ سران کاهنان و فَریسیان،‏ اعضای سَنهِدرین* را جمع کردند و گفتند:‏ «چه کنیم؟‏ این شخص معجزات* بسیاری به ظهور می‌رساند.‏ ۴۸  اگر او را همچنان به حال خود بگذاریم،‏ همه به او ایمان خواهند آورد و رومیان آمده،‏ هم معبد* و هم قوم ما را تصاحب خواهند کرد.‏» ۴۹  اما قیافا،‏ یکی از آنان که در آن سال کاهن اعظم بود،‏ گفت:‏ «شما اصلاً هیچ نمی‌دانید ۵۰  و درک نمی‌کنید که به نفع شماست که یک نفر برای قوم بمیرد تا این که تمام قوم نابود شود.‏» ۵۱  در واقع،‏ قیافا این سخن را از خود نگفت،‏ بلکه چون در آن سال کاهن اعظم بود،‏ با این سخن پیشگویی کرد که عیسی برای قوم خواهد مرد ۵۲  و نه فقط برای قوم،‏ بلکه برای گردآوری و یکی ساختن فرزندان خدا که پراکنده‌اند.‏ ۵۳  پس،‏ از همان روز توطئه چیدند که چگونه عیسی را به قتل برسانند.‏۵۴  از این رو،‏ عیسی دیگر آشکارا در میان یهودیان رفت و آمد نمی‌کرد،‏ بلکه آنجا را ترک کرد و به شهری به نام اِفرایم در ناحیه‌ای نزدیک به بیابان رفت و با شاگردان در آنجا ماند.‏ ۵۵  عید پِسَح یهودیان نزدیک بود و از نواحی اطراف،‏ بسیاری پیش از برگزاری آن به اورشلیم رفتند تا مراسم تطهیر را به جا آورند.‏ ۵۶  آنان عیسی را می‌جستند و در حالی که در معبد ایستاده بودند،‏ به یکدیگر می‌گفتند:‏ «چه فکر می‌کنید؟‏ آیا او برای عید اصلاً خواهد آمد؟‏» ۵۷  سران کاهنان و فَریسیان فرمان داده بودند که اگر کسی بفهمد عیسی کجاست،‏ باید خبر دهد تا او را گرفتار سازند.‏

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد